فرنام جان همه كس مامان و باباييفرنام جان همه كس مامان و بابايي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

کوچیک خان

به تویی که دستهای کوچکت تمام دنیای من شده ...

در دور دستها، که خدا میان چشمهايت خانه کرده بود... من، بی قرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از فرشتگان....   در دور دستها، که خدا میان چشمهايت خانه کرده بود... من، بی قرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان طنین آواز تو بود که انگار، گوش هايم جز تو نمی شنید. خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه می پنداشتم نباشم. نفس هايت که به گونه هايم ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهايم می فرستی دستهايت که می چرخد و میان دستهايم پنهان می شود... خنده هايت، که ریش می شوم و عاشق چشمهايت که عمق نگاههام را می کاود و من که همیشه تو را کم داشته ام از داشته ه...
26 مرداد 1391

مادر شدم.....

فرزندم، نور چشمم، پاره تـــــــــــــنم. تو آمدی ، با نگاه شیرینت ، با گرمای وجودت ، با چشمان بی نظیرت .  دردانه ی محبوب و دلپذیرم، چگونه برای تو از شادی غیرقابل توصیف داشتنت  بگویم...از شوق دیدارت....از لحظه تولدت.... تو آمدی و به زندگی ما رنگ تازه ای زدی....چونان رنگ گلهای بهشتی با عطری دلاویز و به غایت مدهوش کننده... عظمت پروردگار را در ظرایف وجود دوست داشتنی ات می جوییم و خدا را با تمام ذرات وجودمان حمد می گوییم...                                   """ &...
22 مرداد 1391

آخرین مطلب قبل از تولد پسرم

پسر گلم...دوران زیبای جنینی داره تموم میشه و شمارش معکوس آغاز شده برای در بغل گرفتن تو.. عزیز دلم نه ماه درونم بودی.هر روز با تکانهایت شور و شوقی در من می آفریدی ...من به وجودت عادت کردم.به تکانهایت، به ضربه های شیرینت، دلم برای این روزها تنگ می شود ولی دیدار تو شیرینی خاصی دارد .. باورم نمی شود دارم مادر می شوم....مادر یه فرشته کوچک که خدا آن را به ما داده....تمام این نه ماه برای همه دعا کردم...دعای آخرم و خواسته آخرم از خدا این است که یا رب العالمین لذت شیرین مادری رو نصیب همه  بکن و هیچ کس را در انتظار این نعمت خود قرار نده... خدایا من را ببخش اگر بنده بدی بودم به درگاهت....من می خواهم با روحی صاف مادر شوم...پلیدی ها را ...
19 مرداد 1391

زیبا ترین پایان

باز هم برای تو مینویسم پسرکم ... در واپسین روز یکی بودنمان...در آخرین ساعات نفس کشیدن تو در من...در آخرین دقایق هم خون بودن من با تو...در آخرین ثانیه های حس کردنت درعین ندیدنت ... دلم تنگ می شود... زیبا ترین پایان باز هم برای تو مینویسم پسرکم ... در واپسین روز یکی بودنمان...در آخرین ساعات نفس کشیدن تو در من...در آخرین دقایق هم خون بودن من با تو...در آخرین ثانیه های حس کردنت درعین ندیدنت ... دلم تنگ می شود... دلم برای این روزها و ماه ها تنگ می شود... دلم برای این انتظارشیرین...این دلواپسی های دم به دم...این تکان های آرام و نجیبانه تو در بطن مادرانه ام تنگ میشود .... دلم برای معجزه ای که...
19 مرداد 1391

و اينك شمارش معكوس…

"لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام، مستم باز می لرزد دلم، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم" و اينك شمارش معكوس … بشمار مادر اگر تو هم مثل من بي قرار لحظه ديداري، اگر حس تلخ و شيرين انتظار و تمايل به در اغوش كشيدن تاروپود دست ها و گونه ها تو را نيز قلقلك مي دهد. بشمار مادر كه تا ديدار روزها بسيار اندكند و لحظه ها كوتاه. اينجا جايي مثل انتهاي راه است... هر چند انديشيدن به از دست دادن اين روزهايم سخت و گس است ، اما شما بشمار فرزندم... از امروز كه دوشنبه 16 مرداد است تا شايد كمتر از 3روز ديگر ،بشمار و براي پايان انتظارمان دعا كن. خداي مهربانت را تنگ تنگ در اغوش بگير ،سير سير روي...
16 مرداد 1391

همسرم...

همسر عزیزم متشکرم : برای.... همسر عزیزم متشکرم : برای تمام زمانهایی که مرا به خنده واداشتی .. . برای تمام زمانهایی که به حر ف هایم گوش کردی ... برای تمام زمانهایی که به من شهامت و جرأت دادی.. . برای تمام زمانهایی که با من شریک شدی.. .   برای تمام زمانهایی که با من به گردش آمدی . .. برای تمام زمانهایی که خواستی در کنارم باشی . .. برای تمام زمانهایی که به من اعتماد کردی.. . برای تمام زمانهایی که مرا تحسین کردی.. . برای تمام زمانهایی که باعث راحتی و آسایش من هستی . .. برای تمام زمانهایی که گفتی "دوستت دارم.. ". برای تمام زمانهایی که در فکر من بودی . ...
14 مرداد 1391

مادر...

  گاهی اگر تند شدم ببخش!! گاهی اگر تلخ شدم ببخش!!! گاهی اگر زدم و شکستم آن دل نازک مادرانه را ببخش!!! معصوم ترین مخلوق خدا بی ادعا ترین عاشق دنیا مادر!! این روزها که در بطن خود کودکی میرویانم بیشتر از پیش به تو و خودم فکر میکنم! چند ماهی نیست که نصفه و نیمه مادر شده ام اما انگار بار یک عمر به دوش میکشم... و تو هنوز هم چه مادرانه این روزها را با من می گذرانی!! چه ها به سرت آمد تا به سامانم رساندی؟!! چه شبهایی را صبح کردی و پلک بر هم نزدی؟!! چقدر ناسپاس بودم در برابر این همه !!! این روزهای سخت من همان روزهاییست که تو با من گذراندی و اینک تکرار مکررات و بازگشت همان روزهاست.. با این تفاوت که این بار من مادرم و کودکی در و...
14 مرداد 1391

حرفای دل مامان ،در روزهای آخر با هم بودن ...

  روزهای آخریست که در وجود من نفس میکشی...   دلم برای این روزها تنگ میشود ،برای یکی بودنمان ... دلم برای روزهای هم نفس بودنمان تنگ میشود ،روزهای با هم اینگونه بودن ... دلم برای روزهای سخت و شیرین انتظار تنگ میشود ،روزهای بی قراری برای دیدنت ... دلم برای قلب کوچکی که در دلم میتپد تنگ میشود،دلم برای شیطنت های کودک درونم تنگ میشود ... دیگر چیزی نمانده ...دیگر چیزی نمانده تا با آمدنت مرا واژه ی شور انگیز مادر بنامند ... نفسم برایت ،زندگیم به پایت ،وجودم فدایت پسركم  سلام  روزهاي آخر براي باهم بودنمان آغاز شده . نمي دانم چندروز ديگر مهمان خانه ي كوچكي كه در من داري هستي ولي مي د...
13 مرداد 1391

شمارش معکوس .....

روزها و روزها میگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزدیک تر حس میکنم... روزها و روزها میگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزدیک تر حس میکنم... پسر نازنین من ، نمیدانم چه حسی درونم جریان دارد که گاه بیقراره دیدنت میشوم و گاه دلتنگ تکان هایت. لحظه ای دلم میخواهد نرمی تنت را با صورتم حس کنم و لحظه ای دیگر دلم میخواهد تا ابد در درونم و با من باشی. گاه دلم هوای بوی تنت را میکند و گاه بی تاب سکسکه ها و ضربان هایت. چه میتوان کرد؟.........رسم غریبی است..........تا عادت میکنیم زود دیر میشود! تازه به وجودت عادت کرده ام ، به تکانهای منظمت ، به عکس العمل های آشکار و هشیارانه ات. هیچ میدانستی در این 9 ماه شیرین ، به عشق تو نفس کشیده ام؟... ...
11 مرداد 1391

فرشته كوچولوي ما

فرشته كوچولوي ما هر روز آدماي زيادي به دنيا مي‌يان ... فكرش رو ب كن هر روز خدا اين همه فرشته رو از آسمون رحمتش براي ما مي‌فرسته ... يه حس قشنگ يه نور اميد ته دلم هست و خوشحالیم از اینکه فرشته آسموني ما هم تو راهه ... دردانه معصوم مادر هر روزي كه از داشتنت،لمس حضورت و هيجان بودنت مي گذرد پيش از پيش مهرت در تاروپود وجودم ريشه مي كند و عميق تر درك مي كنم نياورد روزي را كه خدا پدر و مادري را به نداشتن فرزندش بيازمايد. ديگر تمام وجودم شده ايي... با تو به خواب مي روم،رويا مي بينم و در تمام لحظات نيمه هوشيار و بيدار از لمس بودنت كيفور مي شوم. به گمانم همين ها يعني مادر شدن يعني تفاوت ا...
10 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچیک خان می باشد